رفیقم دارد از ایران میرود. او اولین آدم ِ دنیای من است که اینطور از من جدا میشود. آدمهای دنیای من چندتایی بیشتر نیستند و اگر سیخ کنار هم بایستند در یک اتاق سه در چهار جا میشوند. سالها گشتم و گشتم و دانه به دانه دستشان را گرفتم و آوردم توی دنیایم. هربار که دلم گرفت، هربار که از شادی بال درآوردم، هربار که غم هوار شد روی سرم، هربار که زمین خوردم، هربار که از پلهای بالا رفتم، همیشه و همیشه سراغشان را گرفتم و تک تکشان، همان انگشتشمار آدمهای دنیایم بودند. همیشه بودند. گاهی بودنشان را چشم نمیدید و دست لمس نمیکرد. اما بودند؛ کمی دورتر. شاید در شهری دیگر اما بودند. بودند و مال من بودند. آدم دنیای من بودند. مادرم و پدرم و برادرهایم و یارم و دوستانم... آخ از دوستانم. آخ از دوستانم که خواهران نداشته منند. من به رفتن آدمها از دنیایم عادت ندارم. آدمهای دنیای من امنند. میمانند. نمیروند. اصلا آمده بودند که بمانند. حالا یکی از آنها دارد میرود و من نمیدانم باید با نبودنش، با این حجم از فاصله بینمان چه کار کنم. من بلد نیستم با نبودن آدمهای دنیایم کنار بیایم. میترسم حالا که یکی رفت، دومی هم برود و سومی و چهارمی و بقیه هم. میترسم راهِ رفتن را یاد بگیرند و بروند و من بمانم. من از ماندن میترسم. از تنها ماندن میترسم.
تا قبل از قطعی شدن رفتنش هیچوقت به زندگی در کشور دیگری فکر نکرده بودم. هیچوقت رویای رفتن از ایران را نداشتم. میترسیدم. میترسیدم از اینکه در هوایی نفس بکشم که کسی را نشناسم. کسی مرا نشناسد. زبانم را ندانند. علایقم و خاطراتم و کودکیام و دوستداشتنهایم برایشان غریبه باشد. طعمها غریبه باشند. رنگها غریبه باشند. چهرهها غریبه باشند. شعرها و آواها و داد و فریادها و فحشها غریبه باشند. من از غریبگی میترسم. غریبگی، تنهایی میآورد و من از این شکل تنهایی میترسم. حالا که زمزمههای رفتن رفیقم قطعی شده و ویزایش آمده و بلیتش رزرو شده، برای اولین بار به رفتن فکر میکنم. حالا شبیه کسی هستم که سالها از آب وحشت داشته و حالا دارد به دریای بزرگ روبرویش نگاه میکند و گوشهای از جانش میخواهد که پایش را به آب برساند. حالا به رفتن فکر میکنم؛ شاید دقیقهای و نه بیشتر. اما به رفتن فکر میکنم و آخ که چقدر حس غریبیست...
برچسب : تقصیر, نویسنده : 6pink-applea بازدید : 37